وقتی تو میرفتی (پست۹)

وقتی تو می رفتی

آن روز را هرگز فراموش نمی کنم

روزی که تو می رفتی

اشکهایم را هرگز فراموش نمی کنم

آنها که به یادت سرازیر شد

قلبم را هرگز فراموش نمی کنم

آن که شدت تپشش مرا "لو" داد

چشمهایم را هرگز فراموش نمی کنم

آنهایی را که به زمین دوخته شدند

تا نبینی رازشان را

تا نبینی دودویشان را

...

پاهایم می لرزند

چانه ام با من هماهنگی نمی کند

گویا همه قصد دارند بنوازند

آهنگی را که کمتر نواخته ام

و آهنگی را که کمتر کسی

صدای نواختنش را شنیده است

آنها این نواختن را

ارکسترسمفونیک می نامند

و من می گویم دلنوازی!

نمی دانم چرا

به فرمانم نیستند

این دستها، این پاها، این چشم ها، این...

کاش جایی بود

دکانی بود

که میشد خاطره ها را فروخت

نه...

خاطراتم رو نمی فروختم

خاطره می خریدم...

تا زمانی که پول در جیبم داشتم

خاطره می خریدم

دل من پر از خاطره است

اما همیشه دلش می خواهد

گویی این روزها تمامی ندارند

گویی نمی خواهد آرامش برگردد

گویی...

باران،بارانی کرد(2)...(پست۸)

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم 

...

روزانه ها(1) (پست۷)

سلام 

خوبین؟! 

من بدنیستم!هنوز نفس میکشم 

...  

آخ من چه قده خوابالو شدم... 

تا 12 خواب بودم... 

البته حق دارم شبا تا 3 بیدارم... 

 

به هر حال... 

امسال ماه رمضون یه جوریه.... 

حال و هوای قبلو نداره... 

ولی خوب بازم خوبه...  

من که خیلی دوسش دارم 

از اینم بگذریم! 

عصری کانون زبان دارم... 

وای خدااااااا... 

چه قد چندش آور 

... 

10 شهریور تولد یه دوست خیلی عزیزه... 

یه کمی ازم دوره! واسه همین تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بهش تبریک بگم... 

اما اون منتظر تبریک همه هست الا من... 

اکشالی نداره... 

اینا هم میگذره...! 

آخ چه بد شدها!یهو حس درد و دلم گرفت... 

دیشب از کسی که جای منو براش گرفته بود یه نامه گذاشت!گفته بودم دارن جدا میشن از هم... 

اما.. 

حرفایی تو او ن نامه بود که خیلی دلمو شکست... 

حس کردم انقد خاطره ی اون ذهن و زندگیه منو تحت کنترل داره که... 

که با کسی بودنش+ جدا شدنش+خودش+خاطرش.... 

همش برام عذاب آوره... 

اون که منو دیگه یادش نیست... 

خودش خواس که خاطره هامم پاک کنه... 

و تونست... 

اما من نمیخوام! 

اگه بخوامم نمیتونم! 

اگه بتونمم نمی خوام... 

چی شد اصلا...!!!!!!  

... 

باران،بارانی کرد(۱)...(پست6)

باران بارید... 

بارید و با باریدنش پالتو ی دخترک بارانی شد... 

نامه ی کوچکی که در جیب پالتو بود را نیز باران،بارانی کرد... 

دخترک دستش را با حالتی نگران در جیب پالتویش کرد و  تکه کاغذی کوچک بیرون آورد... 

آه... 

چه میدید؟!!!!! 

باران تنها خاطره ی محبوب از دست رفته اش را هم از او گرفت؟!!! 

باورش نمیشد... 

باچشمانی اشک آلود مدام نامه را از بالا به پایین می نگریست... 

وقتی باور کرد... 

باران چشمهای دخترک را نیز بارانی کرد.... 

از آن پس دخترک با ذره ذره ی وجودش کینه ی باران را با خود میکشید... 

اما روزی از روزهای تلخی زندگیش... 

آن موقع که داشت در خیابان های سوت و کور اطراف قدم بر میداشت باران شدیدی شروع با باریدن کرد.... 

خواست به جایی پناه ببرد تا قطرات باران را حس نکند.... 

اما یک لحظه در سکوت خیابان و نم نم باران سیاهی ای به چشمش خورد که به طرف او می امد! 

خیره خیره به فردی که نزدیک میشد می نگریست... 

باز هم باران کاری کرد که او باورش نمیشد... 

محبوب از دست رفته اش به سوی او بازگشته بود... 

و...

دخترک دیگر از باران کینه نداشت...  

(متن رو خودم نوشتم!نظر بدید لطفا)

چه می خواهم...؟!(پست5)

دلمان بسیار تا بسیار گرفته است و اندکی غصه میخوریم.... 

میان تمام چیزاهایی که با عنوان خواسته ها و ناخواسته ها به سراغمان می آیند گم شده ایم... 

آه... 

ای کاش میدانستم چرا خواسته ها و نا خواسته هایم درست برعکس داشته ها و نداشته هایم است...