باران،بارانی کرد(۱)...(پست6)

باران بارید... 

بارید و با باریدنش پالتو ی دخترک بارانی شد... 

نامه ی کوچکی که در جیب پالتو بود را نیز باران،بارانی کرد... 

دخترک دستش را با حالتی نگران در جیب پالتویش کرد و  تکه کاغذی کوچک بیرون آورد... 

آه... 

چه میدید؟!!!!! 

باران تنها خاطره ی محبوب از دست رفته اش را هم از او گرفت؟!!! 

باورش نمیشد... 

باچشمانی اشک آلود مدام نامه را از بالا به پایین می نگریست... 

وقتی باور کرد... 

باران چشمهای دخترک را نیز بارانی کرد.... 

از آن پس دخترک با ذره ذره ی وجودش کینه ی باران را با خود میکشید... 

اما روزی از روزهای تلخی زندگیش... 

آن موقع که داشت در خیابان های سوت و کور اطراف قدم بر میداشت باران شدیدی شروع با باریدن کرد.... 

خواست به جایی پناه ببرد تا قطرات باران را حس نکند.... 

اما یک لحظه در سکوت خیابان و نم نم باران سیاهی ای به چشمش خورد که به طرف او می امد! 

خیره خیره به فردی که نزدیک میشد می نگریست... 

باز هم باران کاری کرد که او باورش نمیشد... 

محبوب از دست رفته اش به سوی او بازگشته بود... 

و...

دخترک دیگر از باران کینه نداشت...  

(متن رو خودم نوشتم!نظر بدید لطفا)

نظرات 36 + ارسال نظر
سولماز سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

زیبا بود عزیزم

مرسی عزیزم !
هم واسه اینکه سر زدی هم اینکه نظر دادی
هم اینکه تو ذوق هنریم نزدی

بهزاد پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام باران
قشنگ بود ولی اخرشو واسم گنگ گذاشتی منظورم نقش بارون تو اومدن محبوب دخترک
حس خوبی داره ولی حس میکنم در عین تفاوت به تکرار نزدیکه
راستی زیباترین اسم دنیا رو داری

راستشو بخوای من وقتی مینویسم خیلی افکارم به هم ریخته است!واسه همین اگه بعد از شعر یا متنم چیزی دربارش بپرسن خودمم گیج میشم!
آره،درست میگی!الان منم ربط چندانی پیدا نمیکنم!
...
(حالا مسخرم نکنیا...)

بهزاد جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام باران عزیز
نه هرگز همین که می نویسی و دغدغه ی نوشتن داری تحسین بر انگیزه
سعی کن نوشته هاتو تو جایی که دوست داری بنویسی
مثلآ بعضیها تو کافه مینویسن بعضی ها تو یه اتاقه خاص از خونه
من مثلآ تو کتابخونه ای که واسه کنکور خوندم
البته این واسه شروعه و فقط یه تجربه ی شخصی که الزام نداره فقط تمرکزت بیشتر میشه

میدونی بهزاد:
من وقتی غمگین میشم انقد تو فضای غم و غصه فرو میرم که دورو اطراف رو زیاد حس نمیکنم!
البته با این حال شاید درست بگی و روم تاثیری داشته باشه یه فضای خاص...
اما من معمولا با یه آهنگ ملایم تمرکز میگیرم!

در ضمن:خیلی کنجکاو شدم نوشته هاتو بخونم!

بهزاد جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام باران
باعثه خوشحالیمه که بخونیشون
ولی بد یا خوب توی اینترنت نمیذارم
معمولآ با بچه ها کافه میریم نوشته هامونو میخونیم یا سر قبر فروغ
اگه تو مشکلی نداشته باشی می تونم واست بخونم
میگم من خیلی نوشته ها مو واسه کسی نمی خونم به جز یه کسایی که شعرمو نقد می کنن مثلآ امروز

به هر حال کنجکاوم کردی دیگه در باره نوشته هات
حالا یه کاریش میکنیم!
مرسی که بهم سر میزنی

بهزاد یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام باران عزیز
امیدوارم یه وقت سو برداشت نشده باشه چون من بعدش فهمیدم که چه حرف احمقانه ای بود که زدم که خوب انصافآ قشنگ جواب دادی و نشون دادی زرنگی که تو نوشتن لازم هست رو داری.
ولی بذار روی حسابه صاف و سادگیه شاعرانم ایشالا یه روز یه کتاب میشه و افتخار خوندشو دوستانم بهم میدن.
راستی به خدا قصد تعریف نداشتم ولی از یه بازیگر که عاشقشم یاد گرفتم اگه درباره ی حد خودت راست بگی معناش گستاخی نیست.

باشه آقا بهزاد!
من که نفهمیدم دقیقا چی شد اما فک کنم در نهایت این شد که:باران بی خیال
چشم!
هر جور که راحت باشی!
امیدوارم موفق باشی
کنجکاویمم بر طرف شد!گفتم که نگران نباشی

بهزاد دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام باران عزیز
نه مثل اینکه الان سو برداشت شد.
راستی همون بهزاد بدون اقا بهتره چون اینجوری حس میکنم یه ده سالی اختلاف سن داریم
منظورم این بود که من گفتم حضوری واست بخونم خوب واسه یه دختر سخته که یه دفعه اعتماد کنه و بیاد بیرون با یه ناشناس
همین.
و خدا نکنه که کسی کنجکاو نباشه نوشته هامو بخونه اون روز روز سیاهه منه.
یه شعر دارم همش با بارونه و مشتقاتش
با این شروع میشه:
سر به باران توام
ابر بارن منی
اینم اخرشه:
شبنم برگ برگ عمر من
غرق در اعماق شبهای توام
اول و اخرش تقدیم به تو دوست خوب
ببخشید همش نگفتم چون قبلآ تقدیم کردم به یکی از دوستام که عاشق شده بود به عشق اون.

منم با "آاقا" مشکل دارم!اما اصولا میگن من پر روام
زود قاطی میشم با همه!
به هر حال خواستم نباشم!نمیذارین که
در باره ی شعرت:اول و آخرشم با احساس و زیبا بود بهزاد!ولی آخرش کل اینو به من میدی!حالا ببین
ندیم میگیرم ازت...

خوب تقصیر خودته دیگه...
یه جوری حرف میزنی آدم میخواد بدونه بقیش چیه

بهزاد دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام باران عزیز
قضیه ی جالبی شد دوست دارم بدونم چه طوری میشه که من مجبور میشم این شعرو واست بنویسم به هر حال بارون داره و یه جورایی مربوط به تو میشه.
ولی خودم این شعرو خیلی دوست دارم چون عاشق بارونم هرچند از کارای اولمه.
من حتی یه بار واسه دیدن بارون یه روزه سفر کردم.
دارم زیاد حرف می نویسم چشمات خسته میشه ولی دوست دارم یه تیکه از اخرین شعرمم واست بگم.
و بدینسان سو سوی انسوی سایه ها را
به این سوی کشاندم
سایه ها سعی مرا ستودند
زیرا من او بودم
که انسوی سایه ها را حقیقتی یافته بودم
.
.
.

گفتی دوس داری بدونی چه جوری میشه که مجبور میشی این شعرو واسم بنویسی!
خوب میگم برات
اول من ازت خواهش میکنم!بعد ۲تا حالت ممکنه پیش بیاد
یا میدی یا نمیدی...
اگه بدی که دادی
اگه ندیم بیشتر خواهش میکنم!
همینجوری پیش میره میرسه به التماس و اینا
توام که پسر گلی هستی و مشخصه!
دیگه دلت نمیاد "نه" بگی بهم
بعد میدی شعرو
غیر از اینه بهزاد؟!
نه دیگه...
میدونی بهزاد!شعرات خیلی عمقیه و آدما به فکر فرو میبره!آخه جوری از کلمات استفاده کردی که یه فضا ی خاص به نوشتت میده!و خیلی خیلی زیباست!
به شخصه بهت تبریک میگم....

بهزاد سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام باران عزیز
راستی چند وقته که میباری؟
منظورم سنته؟
البته اگه دوست داری بگو.
البته چون اسمتو دوست دارم و برای خودت احترام زیادی قائلم میگم ولی نامردی بود چون هیچ وقت دوست ندارم التماس ادمیو چه شوخی چه جدی ببینم.
بابت اظهار لطفتم بابت نوشته هام ممنونم.
سر به باران توام
ابر باران منی

موج دریای توام
بادباران منی

رعد گفتار توام
برق چشمان منی

باران سیل اسای من
غرق در سیلاب لبهای توام

باران طوفانهای من
غرق در امواج گیسهای توام

شبنم برگ برگ عمر من
غرق در اعماق شبهای توام

باران باورت میشه عاشق هیچ دختری نبودمو اینو گفتم؟

وای بهزاااد...
ناراحتت کردم؟!

من ۱۵ سالم تموم شده!
۱۵ سال و ۱۲ روز


خیلی ناراحت شدم!بازم ببخشید اگه ناراحتت کردم...

ولی خوب خیلی قشنگ بود و دوس داشتم!مرسی...

یه جورایی باورش سخته...
ممکنه بوده باشیو خودت خبر نداشته باشی...ها؟!

بهزاد سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام باران عزیز
نه من ناراحت نشدم اصلآ.
در مورد سنت باید اعتراف کنم که متعجب شدم چون طرز نوشتن و حرف زدنت به هیچ وجه به یه دختر ۱۵ساله نمی خوره و مطمئن باش اگه از الان هدف دار بنویسی قطعآ موفق میشی
بابت شعرم نه واقعآ عاشق نبودم چون از اونام که دیر دم به تله میدم همشم به خاطره نگرانیهای مادرمه چون خودش و اطرافیانش فکر می کنن پسرشون خوش قیافست جالبه حتی با تئاتر و سینما رفتنمم مخالفه البته واسه بازی نه دیدن ولی خوب دارم متقاعدش می کنم.
حالا...
بحث از کجا به کجا کشید خلاصه اینکه نه چه خوداگاه و چه نا خوداگاه عاشق دختری نبودم.
راستی عشق درد داره نمیشه باشیو خودت ندونی.

آو...!
پس مامانت اینا خیلی تحویلت میگیرن
درباره سن و اینا واقعا لطف داری به من بهزاد
...
میدونی بهزاد:من اصلا تو رو نمیشناسم اما در این حد میشه تشخیص داد که پسر مهربونی هستی...
مامانت اینا حق دارن نگرانت باشن...
قدرشونو بدونها!
عشق ارزش دردشو نداره...
نوشته هات و نوع صحبت کردنت که قشنگه!معتقدن خوش قیافه هم که هستی!
پس هم واسه خودت خطرناکه هم واسه دل دخترا

در ضمن :میشه بدونم چند سالته؟!
اگه میشه و مانعی نیس بگو

بهزاد سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام باران عزیز
معلومه که میشه.
من 20 سالمه بهمن 69
تو نسبت به من لطف داری ممنون.
ولی باران یکم سختمه باور کنم با این نوشتن 15 سالته یعنی سخت نیست جالبه
تو از کجا میدونی عشق ارزش دردشو نداره؟
مثه ادمایی که تجربه کردن میگی
راستی درباره ی اخرین پستت دختری به سن تو یا هر جوونی به سن ما واسه چی باید بی هدف باشه؟
این شعرمو به تو تقدیم می کنم باران:
((شهراهه ی شاهی ها))
دیگرم دستانم نیست به بر
انچه هست
دستان توست به ور
چند برگیست که
خوشبو شده ام
چند گامیست که
بوخوش شده ام
ای اشنایی از اشنای قلبم
ای پیامبر
دست من باغچه شده
دستانم را میکارم از ریحون
می بارم از پونه
میگذارم
ازشاهی ها
در شهراهه ی دستانم
تو خودت دیده ای
بید را بر سر من کاشته اند.

انقد خوبی که فکر کنم مجبور میشم همه ی شعرامو بذارم تو وب لاگت
اینکه میگم شعرامو نمیذارم چون می ترسم لو برن اون موقع چاپ دچار مشکل میشم.

خوبی از تو هست بهزاد جان...
خوب دیگه بقیشو نذار!یا اگه میذاری عمومی نذار!
اینجوری به نظرم بهتره!نمیخوام به مشکل بر بخوری...


نه!من عشقو تجربه نکردم!من رو چه به این حرفا


راستی:من ۱۵ سالمه!به جون خودم راس میگم



به خاطر شعر بی نهایت مرسیتم

درسته:ما نباید بی هدف باشیم..اما...
جور دیگه هست...
من واقعا هدفی نمیبینم که مایل باشم دنبال کنم...

بهزاد چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام باران عزیز
راستش نمیدونم چه جوری عمومی نذارم
اخه من چیزه زیادی از کامپیوتر و ... نمی دونم
توی نتم فقط میلامو چک میکنم و به وب لاگ تو و نیلوفر سر می زنم همین.
در ضمن الان باید بترکونی با این سن و سال یعنی هممون .
بشین هدفاتو بنویس همین که وب لاگ داری یعنی هدف
رو نوشتنت کار کن
کتاب بخون فیلم ببین
مثلآ من الآن دارم به نیلوفر همون dead-butterfly
پیشنهاد فیلم میدم ولی فیلمای درست حسابی
یا میتونم بهت پیشنهاد کتاب بدم
سعی کن بری ادمای جدید و ببینی تحربه جمع کنی
باران اگه بدونی من چه قدر تو برخورد با ادمای معروف پرروام در عوض کلی چیز ازشون یاد میگیرم
مثلآ جمعه پیش حمید عسگری بودم
یا دیروز شماره ی حامد بهداد و گیر اوردم همون بازیگری که گفتم عشقمه...
البته منظورم این نبود که ادمای جدید باید معروف باشن اتفاقآ اکثرشون ادمای با حالی نیستن.
خلاصه بعد از دو ساعت پر حرفی به این نتیجه می رسیم که وب لاگ خوبی داری
نه باران جدآ هر کمکی ازم خواستی با کمال میل انجام میدم
و بالاخره اگه دوباره بگی بی هدفی دیگه ناراحت میشم
لطفآ نزنی تو ذوقم بگی خوب ناراحت شو مهم نیست

من اصولا توی تو ذوق زدن خیلی واردم!ولی نه انصافا قصدم این نبود که تو ذوق تو بزنم...
رو نوشتنم فعلا تو همین وب کمی کار میکنم!بعدش اگه ذهنم بازتر شد...
سعی میکنم پیشرفتش بدم!
از طریق میل میتونی برام شعراتو بفرستی
barf_baran_barid@yahoo.com
اگه وب هم بخوای:
زیر هر پست نوشته شده (نوشته شده توسط باران)
رو "باران" کلیک میکنی!
بعدش "تماس با من"!
بعد پیام به صورت خصوصی به دستم میرسه

بهزاد چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ

سلام باران عزیز
مرسی توضیح دادی.
تبریک اخرین پستتو فوق العاده نوشتی.
باران حال و روزم به هم ریخته
باران جون من فردا شب به خدا بگو:
چیت کم میشد اگه به بهزادم یه خواهر میدادی؟
بگو به کجات بر می خورد اگه منم یکی رو واسه گفتن داشتم هر چند که دارم؟
باران از اون روزاست که دوباره ۲ -۳ روز میرم و گم و گور میشم و جواب هیشکیو نمی دم بعد میرم پیش مامان فروغم و کلی باهاش درد دل می کنم و اونم تو جوابم به دستام میگه که واسش شعر بنویسین...
باران دلم از خودم گرفته...
باران می ترسم ...
کاشکی بارون بباره...
باران چرا خواهرها بی رحمن؟
باران چرا اونی که من میخوام و هیشکی نمیدونه کجاست نمیاد؟
باران دلم از ابتذال لحظه هام پوسید.
من رفتم...

چرا من بگم بهزاد؟!

چرا خودت نمیری پیشش...
چرا گله هاتو خودت بهش نمیگی؟!
ها!؟
اون منتظر توه!
نه فرستادت...
منم همیشه یه داداش بزرگتر میخواستم...
که ندارم...
بهزاد:خواهرها بی رحمن؟!واسه چی اینو میگی؟!
چیزی شده مگه؟

آره...کاشکی بارون بباره تا غم رو از دل کوچیک توهم بشوره و با خودش ببره...



منتظرش باش بهزاد...
مطمئن باش وقتی میاد که انتظارشو نداری و حالتو حسابی رو به راه میکنه!
فقط از اومدنش نا امید نشو!فقط همین....


دلم تو این ۲-۳ روز وس تنگ میشها...
امیدوارم زودتر م۳ همیشه شاد و پر انرژی برگردی به کلبه ی کوچیکه دل من.....(وبم)

بهزاد پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام باران عزیز
هنوز گوشیم خاموشه ولی از خیر صحبت با تو نتونستم بگذرم

در این مورد دیگه باهاش حرف نمی زنم.

بی رحمند چون که...
اون نفری که منتظرشم یه خانم شاعره
۳۲ سال داره خیلیم منو دوست داره ولی از اوناست که مثه باده رقیقه یه جا ثابت نمیمونه از تکرار فراریه...
باران اون بهم می گفت بهزاد اگه میخوای شاعر بشی خوب فکراتا بکن چون شاعر فدای شعرش میشه مثه مامان فروغمون
میگفت بهزاد دلتنگیهاتو پیش هیشکی نبر چون اونوقت شعر گفتنو ازت میگیرن
واسه اینه نمی تونم به باران عزیز بگم که چی شده...

باران من و تو به درد خواهر برادر بودن میخوردیم که خوب نشده.

باران خونتون کدوم محلست؟
میدونی چرا؟
چون میخوام اگه از اون محله رد میشم به دخترای هم سن تو نگاه کنم شاید اتفاقی باران بارید.
البته اگه خواستی بگو.
باران فعلآ...

فک کنم ندونی که من کرمانیم

هر جور که خودت راحتی بهزاد...اما با این که شعرات قشنگ و با ارزشن به نظر من ارزش تو بیشتر از اوناست...
آدما اگه بخوان همه غم و غصشونو بریزین تو خودشونو بعد در قالب شعر خالی کنن شاید کمی به ضررشون تموم شه...
دل آدما تحمل مشکلاتی که باهاش رو به رو هستن رو نداره...
اگه قرار بود تو با مشکلاتت و غم وغصت تنهایی سر کنی در قالب یک انسان و در جمع بقیه ی آدما ی دورو برت قرار داده نمیشدی عزیزم...

ولی با این حال بازام هر کسی نظری دار ه و قابل احترامه نظرش...
مرسی که بهم سر زدی...
با اینکه میخواستی تنها باشی...

بهزاد پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام باران عزیز
بازم غافلگیر و متعجب شدم.
متعجب چون دختری که الان باهاش دوستم کرمانیه اینجا دانشجوست و ۳ سالی ازم بزرگتره البته اهله سیرجونه.
باران هر وقت تهران اومدی صدام بزن که دخترارو خوب نگاه کنم.

در مورد من و شعرامم باید بگم و بگم و بگم...
باران باید این ادمارو ببینی بعد متوجه شی
من انسانی بزرگتر از کیمیا تو زندگیم ندیدم و نمی بینم
اینم که میگم نمی بینم دلیل دارم از روی احساس نمی گم.
اینجا ما بحثمون شعره و باید سعی کنی بین شعرت و زندگی شادو شاداب تفاوت قائل شی
شاعرایی که ستون شعر ما هستند و زندگیشونو یه نگاه بنداز بعد متوجه بحثم میشی
من منظورم این نیست که شاعر باید تلخ زندگی کنه
من منظورم این نیست که به وسیله ی شعر خود ازاری کنی.

باران حالم یه کم بهتر شده شاید چون دیشب تولد مادرم بود
باران به قول فروغ غمی که من میگم غمه شیرینیه
که من میخوامش
و مطمئن هیچ وقت نمی خوام در جمع بقیه ی ادما باشم چون در اون صورت شعر من یه مشت جفنگیاته دروغه شاعر شدی که از بیرون نگاه کنی
به قول فروغ:جنازه های متفکر
جنازه های ملول
و کمی بعد:نجات دهنده در گور خفته است.

مردم و ما جنازه های ملولیم که فقط لاشه ی بدنمون رو حمل می کنیم
یه وقت سو تفاهم نشه هممون عاشق مردم و هم نوعیم ولی بحث از زاویه دیگست.
راستی من بهم نمی خوره با این حرفای تلخ و خسته بودن از ادما ولی دارم ایشالا دانشجویه روانشناسی میشم حرف تو رو میفهمم و می دونم چی میگی ولی حرف فروغو شاملو و نصرت و سهراب بیشتر از روانشناسا به دلم میشنه.
باران عزیز دعام کن
بارن فعلآ...

راستش بهزاد...
از اول وبم این تنها نظری هست که هیچ جوابی در مقابلش ندارم...

پس ترجیحا حرفی نمیزنم!منو ببخش داداشیه نتیم...

بهزاد جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام باران عزیز
باران من الان فقط به خاطر تو میام coffee net پس حتی اگه مزخرفم گفتم تو یه حرف نامربوط بزن...ولی بزن...
اینجوری دلم میگیره
اخه من که به جز تو خواهری ندارم یعنی دارم ولی 1 ماهه که از ایران رفته.
باران چرا ناراحتی ؟
اگه اشک نریختی شاید یه تلنگره که پشته سرتو نگاه کنی.
بعدشم من نمیدونم چه مشکلی داری ولی این همه تلخی با خودت واسه این سن زیاده.
و در مورد اون کامنتم مطمئن باش لیاقت بیشتر از اینا رو داری.
باران از قبر فروغ فرخزاد الان اومدم ولی به خدا حالم گرفته شد که حرفاتو ندیدم.

ببخشید داداشی


بدون تعارف میگم...!
تو حرفات هیچ وقت مزخرف نیست!قشنگ و دل نشینه...



من خیلی حالم بده...
نمیدونم اگه بگم چرا و چمه،چی دربارم فک میکنی...
یه پست میذارم و همه چیو مینویسم تا یه حدی...

بهزاد شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام باران عزیز
یه سوال؟
اگه یه کامنته خصوصی بزارم واسه یکی اون چه جوری جوابمو میده؟

نمیشه از طریق بلاگ جوابی داد!
پس مثلا از طریق ای-میل میشه ...

بهزاد شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام باران عزیز
مرسی توضیح دادی
بابته نوشته هم بگم از لحاظه نوشتن واقعآ عالی بود
از لحاظ حاله روحیت هم اگه دوست داشتی بگو اخه من داداشه بزرگتم
شاید تونستم ارومت کنم
اگرم نخواستی نگو
راستی جوابای آزاد اومد انتخاب اولم قبول شدم
تهران مرکز
در ضمن اینو واقعآ میگم درباره ی ادما هیچ فکری نمی کنم
ابجی قصه نخوریا دیوار چین پشتته.

داداشی جونم !
سلااااااااااااااااااااااااااام....
نمیدونم برا من دعا کردی یا نه....
ولی اگه کردی از دعای دل پاک تو بود که من الان شاد شادم
داداشی مشکلم حل شد!من خیلی خوشحالم!خیلی...

بهزاد شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

ps:غصه بود نه قصه


نه دیگه!اشتباه نوشتی!
راه جبران نداره

سلام شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام باران عزیز
خوب خدا رو شکر چون الان منم از خوندن شادیت خوشحال شدم.
به اون معنی مذهبی نه ولی ارزوی شادی واست کردم.
به خان داداشت بگو منم شادتر کن
شوخی بودا چون کلآ با خان مشکل دارم.
در ضمن غمی که انقدر راحت میشه به شادی تبدیلش کردو اصلآ اجازه ی ورود بهش نده.
فعلآ باران...

آخه بهزاد راستشو بخوای قرار بود یه غمه همیشگی بشه!اما نمیدونم چی شد که به شادی تبدیل شد!
کاملا در عجبم...

بهزاد یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://,

سلام باران عزیز
خوب دور از جون مرگ یه عزیز میتونه غمه همیشگی باشه یا مثلأ یه شکست عشقی.

باران یه مسئله ی نا مربوط: آدم بی دقتی هستی یا اینکه می خوای باشی.

در ضمن اون comment هم یه چیزی بود بین من و باران وبلاگ نویس نه خواهرم.

نفهمیدم چی شد بهزاد

...
اینکه میگی بی دقتم یا میخوام باششم و هم اینکه میگی اون به باران وبلاگگ نویس.... بود نه صرفا خواهرت!



راستی !به خاطر قبولیت و اینکه انتخاب اولتو میری خیلی خوشحالم داداش جونم...

بهزاد یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام باران عزیز
مرسی
دعا کن سراسریم تهران شم آخه رتبم خوب شده.
هیچی فقط دقتتو بیشتر کن.
فکر اون comment هم نکن
من چه جوری میتونم قیافه ی ابجیمو ببینم؟
البته اگه خودش دوست داره...

داداشی...
من تو نت معمولا عکس نمیدم!
میدونم داداشمیو فرق داریا...ولی با این حال شرمنده از این لحاظ

بهزاد یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ

سلام باران عزیز
آفرین همشیره خوشم اومد
مثه این داداش با غیرتا.
نه جدآ حق داری افرین ببخشید من شعورم نرسید.
ولی من یکی از عکسامو اگه عیبی نداره واست میل میکنم البته چند روز دیگه.
چون دوست ندارم وقتی یه روز از کنار هم رد شدیم همو نشناسیم.
اینجوری حداقل یکی اون یک نفره دیگرو میشناسه.
فعلآ باران...

نه عزیزم
خوشحال میشم ببینمت!
حتما میل کن برام...

بهزاد دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام باران عزیز
نکنه رفتی مدرسه دیگه سراغی از ما نگیری؟
راستی کلاس چندم میری؟

من که همه نظراتو زوده زود جواب میدم
میرم ۲ دبیرستان

تو قرار شد عکستو میل کنی واسم

بهزاد چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ

سام باران عزیز
ببخشید نبودم آخه دو تا شعر گفتم.
یکیشون طولانی ترین کارمه.
یه روز که وقتم بیشتر بود واست میفرستم.
عکسم چشم سعی میکنم تا دو روز دیگه میل کنم.
آبجی کاشکی پیشم بودی کاشکی دیده بودمت.
باران فعلآ...

راستش نگرانت شده بودم
آخه چند روز بی خبر رفته بودی...!
به هر حال الان که برگشتی خوشحالم داداشی جونم
عکس و شعر هم هر۲ش به عهده ی خودت!هر وقت وقتشو داشتی برام بفرست!منتظر هر۲ش هستم

بهزاد چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام باران عزیز
نظرتو بابته شعر اینجا بهم بگو.
آبجی جونم اون یکی خواهرم اسمش شرمینه امروز بعد از یه ماه از مالزی بهم زنگ زد...
باران جونم خیلی خوشحالم...
داره میاد ایران...

منم برات خیلی خوشحالم!هم برا تو هم برا آبجیت که افتخار اینکه تو داداشیش باشی، نصیبش شده[:S004:

]
در رابطه با شعر!
گفتی صادقانه بگم!نیگا کن داداشی :رو هم رفته شعر قشنگی بود!اما از لحاظ محتوا!
محتواش زیبا بودچون افکار تو وسیع و زیباست!
اما از دید من وزن بندیش یا مشکل داشت یا نوع خاصی بود که هر کسی نمیپسنده!


راستش من در حدی نیستم که واسه شعر و هنر تو نظر بدم گلم!ولی چون بهم اجازه دادی،اینکارو میکنم...

حالا اگه بخوام مورد به مورد بگم و ریز به ریز:


1-در رابطه با تیترش!:به نظرم بهتر هست یه چیز کوتاه تر باشه !مهم تر اینکه تاثیر گذار تر باشه!باید ببینی چه تیتری رو انتخاب کنی تا خواننده از همون اول جذبش بشه!چون تیتر خیلی مهمه!شاید به اهمیته تمام شعر....


2-"دوست تر می دارم " و "من نمی دانم " خیلی پشت سر هم تکرار شدن!و این باعث میشه هم وزن شعر از دست بره هم واسه خواننده کسل کننده بشه...


3-عمق منظورت رو از این تیکه درک نمیکنم: "موتورش پیدا میشود"...
به نظرم میتونی با یه عبارت عاشقانه و عارفانه تر جاشو پر کنی!البته شایدم من درکش نکردم مفهومش رو!


4-این تیکه: " به کثافت میکشند؟" : به نظرم اوج خشم رو نشون میده!و از حرفم اصلا مطمئن نیستم!شاید نسبی باشه!اما به نظرم حس قشنگ خواننده رو میگیره!شاید بتونی با یک واژه ی دیگه که هم خشم رو نشون بده و هم زیباییه شعر رو نگیره جاشو پر کنی...

5-
"وب سایتها
بوی قبرستانها را میدهند"
اینجا به نظرم کلمه ی "وب سایت"ها چون یه چیز نمیدونم چه طوری بگم
ولی بازم حس و وزن شعر رو به هم میریزه به نظرم!یعنی یه جورایی تو ذوق میزنه!آدم کلی احساساتش رو میذاره روی شعر اما وقتی با این کلمه مواجه میشه از حس بیرون میاد!


ولی تیکه ی آخر از "دل گورستانها یافتم" تا آخرش خیلی قشنگه و رو من تاثیر گذار!
اگگه خیلی انتقاد کردم و به اشتباه بوده تو باید ببخشی منو...

بهزاد پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ق.ظ

سلام باران عزیز
ممنون که اینقدر دقیق بررسی و کمکم کردی.
۱-روی اسم حتمأ فکر میکنم.

۲-دوست تر میدارم اینطور به نظرم نمیاد و اگه دقت کنی میبینی که ۳ تا میدانم و ۱ دونه نمیدانمه ولی حق داری چون توی شعر بعدیش گرفتار این اشکال شدم و تکرار داشتم.

۳-اتفاقا میخواستم شادی رو خیلی نزدیک نشون بدم و خوشبختی رو بی الایش

۴-کثافت نشون دهنده ی عمق فاسد بودن اوناست که در نتیجش توی خواننده هم ازرده میشی و تلخیو حس میکنی.

۵-اون برای امروزی بودن لغته چون کم استفاده شده قبلآ اینجوریه به هر حال ما تو این عصریم و باید امروزی حرف بزنیم.

۶-خواهشی که دارم اینه که همیناروهم بی تعارف نقد کنی.

آبجی جونم ممنون که کنارمی...
ولی شرمین نیست تو علاوه بر خودت باید جای اونم پر کنی
شمارمو واست میذارم اگه خواستی بزنگی البته اگه دوست داشتی
فعلآ باران...

بهزاد یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ

((تو کجایی در گستره ی بی مرز این جهان؟
تو کجایی؟
من در دور دست ترین جای جهان ایستادم؛کنار تو))
از شاملو بود
میخواستم بگم که دلم تنگ شده و بیا...
همین...

راستش خیلی وقته منتظر یه نظر از طرف توام...!

همیشه میومدم و چک میکردم اینجا رو اما چون چیزی برای نوشتن نبودآپ نمیکردم!

بهزاد چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام باران عزیز
واقعآ از دست دلگیرم فکر میکردم من واقعآ برادرتم
فکر میکردم یه فرقی واست با بقیه دارم
گفتم که خواهرا بی رحمن.
دلم به هزار راه رفت.
دیگه بی خبر نرو....
ولی من بازم دوست دارم.
راستی امروز کیمیا رو دیدم به اندازه ی کل بچگیم ذوق کردم یه جایی که فکرشو نمیکردم.

خوب من فقط پست نمیدادم!نرفته بودم که!همیشه چک میکردم اینجارو!
تازشم:زودتر منتظر پیامت بودم
منم دوست دارم داداشم

کجا دیدیش مگه؟!؟!
خوشحالم که دیدنش شادت میکنه

بهزاد چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام باران عزیز
توی خانه هنرمندان دیدمش حدود ۳ ساعت سر پا داشتیم میحرفیدیم
راستی کلی از شعرو ویرایش کردم
۲تا جدیدم گفتم.
بابا من که ۱ شنبه واست کامنت گذاشتم.
فعلآ باران عزیزم...

۲تا تبریک مجدد!
هم واسه ویرایش شعر هم واسه دیدن کیمیا
۱تبریکم واسه ۲ تا شعر جدیدت

بهزاد چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام باران عزیز
راستی شمارمو گذاشتم واست نمیدونم دیدی یا نه؟
دانشگاه سراسری با رتبه ی ۳۱۰۷ به دلایل... دانشگاه راهم ندادن رفتم دانشگاه ازاد تهران مرکز-روان بالینی
راستی ابجی جونم از اون دختر کرمونیه هم جدا شدم.

ااا...
چرا جدا شدی؟
چی شد مگه؟

شماره رو دیدم عزیزم!اما به نظرت بهتر نیست رابطمون نتی بمونه؟!

بهزاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ق.ظ

سلام باران عزیز
دلایل طولانی داره ولی خوب من خواستم.
در مورد شماره هم موافق با هر چی که به تو حس بهتری میده.
پس منم عکسمو نمیذارم اینطوری بهتره میدونه کیمیایی تره واسه من چون منم شماره ی کیمیا رو ندارم ولی اون داره ولی زنگ نمیزنه قراره هم دیگرو پیدا کنیم
واقعآ بعد از مادرم ارزشمند ترین انسانه واسم
یه جورایی قلبمو با اون میزان میکنم
چون تنها ادمیه که عشق منو به ادما میفهمه ادمایی که همشون در عین علاقه بهم نمیفهمنم باران به خدا همیشه عاشق ادمای اطرافم میشم ولی پسرا که نمی فهمن دخترها هم فکر میکنن قصد بدی داری فکر میکنن خواهر بهونست که مخشونو بزنی البته دوستام میگن این حرفا واسه ایران نیست اخه ابجی در گوشی بگم یه مدت بچگی انگلیس درس خوندم الانم دارم کارامو میکنم برم فرانسه.
باز خوبه تو هستی
و بازم من خودم هستم و یک حس غریب
من نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...
ولی اگه تونستی بگو غم بی خواهریمو پیش کی ببرم؟
باران مرگ من هر وقت از حرفامو درد دلام خسته شدی بنگو.
فعلآ باران عزیزم...

سلام بهزاد!ببخشید به خاطر تاخیرم!
نتم خراب بود!
من هیچ وقت از حرفای داداشم خسته نمیشم
خوش به حال کیمیا که انقد میخوایش ها
(ناراحت نشی از حرفم بهزاد جونم )

خوب تو احساساتت شاید خیلی پیچیده باشه!کیمیا قدرت درک بالایی داره!خوبه که قدرشو میدونی!امیدوارم اونم بدونه )

بهزاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ

سلام باران عزیز
بازم دیر کردی...


عذر میخوام عزیزم

بهزاد یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

سلام باران عزیز
۱-فقط از یه چیز ناراحتم اونم اینکه آبجیه من برگ درخته بید خیلی خوب نیست.
۲-کاش پیشم بودی تا میفهمیدی ارزشت واسم از کیمیا کمتر نیست ولی خوب آبجیها همشون به زمان نیاز دارن تا بفهمن داداشی عاشقشونه حتی اگه ندیده باششون.
۳-راستی اگرم زنگ نزدی ولی شماررو داشته باش.
۴-امروز عکس گرفتم میخوام بفرستم واست حرفمو پس میگیرم.

منم میخوام ببینمت!بفرست حتما
منظورت از نکته اول رو نفهمیدم اصلا بهزاد ...

بهزاد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام باران عزیز
من عکسو فرستادم دیگه نمیدونم میاد یا نه.
من شاید دیگه کمتر بهت سر بزنم چون احساس میکنم حوصله نداری یا حداقل حوصله ی منو.
چون من نامه بهت مینویسم و تو تلگراف میدی...
سایدم استباه میکنم که اگه اینطوریه ببخش...
ایشالا امسال بختیار باشی...

نمیدونم چی بگم بهزاد
اما اتفاقات اخیر خیلی روم تاثیر گذاشته
کلا حالمو گرفته...
هر کی دورو برمه بهم میگه که: کم حرف شدم و م۳ قبل شیطون نیستم و ...
نمیدونم چی کار کنم...
فقط امیدوار بودم کسیو با این رفتار ناخواستم از خودم نرونم...
که متاسفانه امیده بی منطقیه!
یعنی خود خواهیه در واقع
تازه دارم دورو بریامو ناراحت میکنم...
دارم یه جورایی شخصیتی که قبلا تو ذهنشون ساخته بودم رو خط خطی میکنم!
داداشی ناراحت نباش ازم!
اگه هم میتونی تنهام نذار و شخصیتی که شاید دوسش داشته باشی تو ذهنت خراب نکن ازم
شایدم انتظار زیادی باشه!

ولی داداشی با اینکه همه رابطم باهات تو نت بوده و مجازی، اما واقعی دوست دارم
راستی عکست هم دیدم
چه جالبه!
یه نفر دیگه رو هم که شاعر بود میشناختم قبلا!اونم م3 تو موهاش کمی بلند بود!البته اون فر بود موهاش
به هر حال:سعی کن آبجی نتیتو ببخشی
میتونی؟

بهزاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام باران عزیزم
معلومه که میشه چون درسته من داداشه نتیتم ولی تو واسم مجازی نبیستی
بهت اطمینان میدم من در حد یه شاعر نیستم و حدوده ۱ سال و نیمه که موهام اینجوریه و فقط ۲ ماهه که مینویسم
در ضمن تو انقد سابقه داری که قابل خط خطی شدن نیست.
راستی داداشیت چطور بود حالا؟
باران من یکم نگرانتم میترسم از این رابطه ضربه ی روحی بخوری
چون انصافآ یکم زوده
البته ببخشید راحت میگم
راستی نامردیه من تو رو نبینما
فعلآ خواهر واقعیه من...

میدونم زوده
خیلیم زوده
اما مطمئن باش ضربه نمیبینم
یعنی سعی میکنم نه ببینم نه بزنم!
اما ...
نمیدونم چی بشه

من از موی بلند خوشم نمیاد
تو هم ببخش رک گفتم

راستی گلم:مرسی که نظرت راجع بهم عوض نمیشه
خیلی خوشحالم کردی

در ضمن:نخیرم،هیچم نامردی نیست

بهزاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام باران عزیز
نظرت محترمه عزیزم
باران داغونم چیزی ندارم که بگم
فعلآ...

داغون واسه چی داداشی؟!؟!!؟
داداشی بااین که مشکل زیاد هست!اما سخت نگیر به خودت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد