روزانه ها(۹)...(پست۲۶)

سلام 

بازم خیلی چیزا تو دلم هست واسه گفتن!اما توانی واسه نوشتن نمیبینم

روزانه ها(۸)...(پست24)

سلام! 

چه طورین شما!؟ 

من زیادخوب نیستم!آخه هیچی خوب پیش مره 

چند وقتی بود که پست نذاشته بودم!هیچی واسه نوشتن نبود! 

نه مطلب!نه انگیزه 

میدونین! 

خیلی چیزای کوچیک کوچیک پیش اومدن که راضی نیستم ازشون! 

مثلا اینکه کانون زبان بدترین ساعت افتادم و تو مدارس مشکل پیدا میکنم!دوم اینکه من میرم(ریاضی-فیزیک)اما اکثر دوستام تجربی!از همه دور میشم! 

من میدونم که امقال اصلا خوش نمیگذره! 

البته شایدم بگذره!خدا رو چه دیدی؟! 

 

خوب فعللا همین دیگه! 

 

 

بای تا های

روزانه ها(۷)...(پست۲۲)

سلام! 

من خوبه خوبم! 

شمام خوبه خوبین؟؟؟!؟!؟  

مامی صبح رفت مدرسه ثبت نامم کنه! 

وای خدا!!!!!!! 

من نمیخوام 

تابستون تموم  شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

حالا به هرحال! 

تابستون زیاد خوبی نبود!راستش به من که زیاد خوش نگذشت!  

اصلا میدونین چیه... 

خستگیه مدرسه ها از تنم بیرون نرفت!بیشتر خسته شدم! 

 

از یه طرف دیگه... 

واییییییییییییییییییییییییییی... 

پس فردا فاینال زبان دارم 

کلا زندگی چیز باحالیه! 

در عین بیخود بودنش... 

 

 

      فعلا!بدرود!

رروزانه ها(۶)(پست۱۹)

سلام... 

من امشب خیلی داغونم...خیلی گرفته است حالم...  

خلاصه بگم... 

داشتم م۳ پریشب نوحه ها رو گوش میکردم... 

اما میدونین چی دیدم... 

یه چیز بد 

یه چیزی که به نظر خودم یه فاجعه است... 

حس کردم دارم لطافت روحمو از  دست میدم... 

حس کردم گناه داره منو  کم کم انقد آلوده میکنه که ذره ای از پاکیم نذاره... 

من امشب دیدم دلم  داره سنگ میشه... 

دیدم واسه علی و داستانش اشکم نمیاد... 

دیدم با پریشب فرق کردم...  

 

فقط یه دعا کردم... 

اینکه این آخرین شب قدرم نباشه... 

میدونین... 

الانم بغض کردم... 

اگه این آخریش بوده باشه به خودم ظلم بزرگی کردم.... 

برام دعا کنید... 

خیلی دعا کنید... 

واقعا به دعاتون  نیاز هست...  

 

 

                        خدایا...تنهام نذار...من بهت نیاز دارم... 

روزانه ها(۵)(پست۱۷)

سلام... 

خوب نیستم 

شما خوبین؟ 

چه خبرا؟ 

دیشب چی کارا کردین؟ 

... 

من چی کار کردم!؟ 

هیچی... 

فقط غصه خوردم 

فقط خجالت کشیدم! 

اما حتی لیاقت توبه کردن رو هم نداشتم... 

دیشب پای چت بودم!تا ساعت ۲... 

یه لحظه پاشدم برم بیرون واسه دستشویی... 

وقتی اومدم برگردم تو اتاق دیدم تی-وی روشنه و مامان داره گریه میکنه... 

تو نت کسی منتظرم بود!مجبور شدم بیام باز... 

ولی اونو پیچوندم و رفتم گوش دادم...  

اون درکم کرد!و خدا رو شکر به جا اینکه دلشو بشکونم یه کم به خود اوردمش... 

این شبا تو کل سال یه باره! 

نباید از دستشون داد...

من فقط از یه چیز خوشحالم! 

اینکه لیاقت اشک ریختن واسه مظلومیت علی(ع) رو داشتم... 

از این بابت خیلی خوشحالم...